تفحص از شهداي زنده جنگ
«بابا نظر» عنوان روايت شفاهي سيدحسين بيضايي و مصطفي رحيمي است، از زندگي شهيدي كه خود 3 سال قبل از شهادت روزگارش را نقل نموده است.
شهيد محمدحسن نظرنژاد از بدو تاسيس سپاه پاسداران تا زمان شهادت، 140 ماه در مناطق عملياتي خدمت كرد و در كنار مدالهاي قهرماني كشتي و جودو 160 مدال تركش بر بدن داشت.
از مرتضي سرهنگي، مدير دفتر ادبيات و هنر مقاومت از وقفه 16 ساله ارائه كتاب (از زمان انجام مصاحبه تا تنظيم و انتشار آن) پرسيدم و از اينكه چرا اينقدر كه اجساد شهدا در اين سالها تفحص شده، آثار و ميراث بزرگ جنگ در ميان شهداي زنده مورد تفحص قرار نگرفته است.
سرهنگي هم به من نيك گفت كه ادبيات امري دير ياب و سخت ساخت است و به اين زوديها نتيجه نميدهد. راست ميگويد ولي آيا اينقدر؟
مرتضي سرهنگي كه خودش رزمنده جنگ است ميگفت: شهيد نظرنژاد را قبل از تدوين اين كتاب نميشناخته و از سردار گمنام جبههها كه از ديار امام رضا(ع) به غرب كشور آمده بود، خبري نداشته. او و خيلي دلسوزهاي ديگر اين عرصه هنوز هم از بسياري شهداي زنده جنگ و انقلاب خبر ندارند.
در اين اوضاع كه در عين پر كسي و پر مسوولي، ادبيات جنگ اينقدر بيكس و تنهاست بايد معجزهاي شود كه داء و بابا نظر و امثالهم آفريده شوند و در قافله شهداي زنده جنگ كه يك به يك به كربلا ميرود، از ميان دردهايي كه مجال حتي نفس كشيدن و نشستن به اين مغناطيس هاي تركش ربا نميدهد؛ عدهاي پيدا شوند كه تاريخ شفاهي جنگ، يادها و دادها به خاك نرود.
حسرت بدي بود، وقتي ديدم محمدحسن نظرنژاد 15 سال پيش كه شهيد شد، پس از 3 سال از مصاحبهها، نتوانسته بود حرف هاي ساده و صميمياش را ببيند.
شايد اگر بابا نظر زمان انتشار كتاب زنده بود، حرفهايش فتح بابي تازه براي كساني بود كه اين حرفها چراغ ذهنشان را روشن كرده و ميخواهند با صاحب اين حرفها و با تاريخ جنگ و دفاع گفتگو داشته باشند.
هنگامي كه به نمايشگاه گروه هاي جان بر كف تفحص ميروم، خوشنود ميشوم از اين كه ميبينم بچهها به قيمت خون خودشان هم اجازه ندادهاند، حتي يك استخوان از شهيدي گمنام بماند. امروز به اين فكر ميكردم كه كاش مسوولان فرهنگي اين 21 ساله پس از جنگ كمي همت اين بچههاي تفحص را داشتند كه سينهاي به دل خاك نرود مگر آن كه حرفها و ناگفتههايش را براي آينده و فردا بگويد؛ آيندهاي كه براي ماندن خود به خون تازه نياز دارد؛ خوني كه از ياد شهدا ميتراود.