دویست و هشتاد و چهارم

آن روز مثل مادرم دست هایم می لرزید

ادامه نوشته

باز هم برای قیدار امیرخانی

رفتم شهرستان برای ختم یک غریب

غریبی که به قول مرحوم آقاجون پرکس بی کس بود

تو مه غلیظ جاده نزدیک بود گم شیم

که یهو رفتم تو نخ پیدا کردن گاومیش یا ماشینی که پشتش به حضرت جون توسل شده باشه

مه نه راه نشان می داد و نه نفس کش

اون موقع شب تو گمراهی و بی نفسی و راه غریب فقط یادم آمد این پیامک برای برای رضا امیرخانی ارسال کنم:

طوبی للغربا

خدا بیامرزه اموات مکتبی را که ثمره اش امثال رضا امیرخانی و اسطوره ی امروزش قیداره

دویست و هشتاد و دوم

عید الزهرای واقعی چه زمانی است؟

ادامه نوشته

دویست و هشتاد و یکم

انقلاب ارزشی بسیج در سالن های تئاتر

ادامه نوشته