وقتی وارد شدم . دلهره ای دشوار به سراغم آمد... جلوی حوزه شلوغ بود و عده ای مثل آقای رحمان دوست ، دکتر قنادیان ، دکتر محمدیان و مومنی ، تسلیت می پذیرفتند.
ما هم تسلیت می گفتیم . اما چون من کت شلوار نپوشیده بودم ودل و دماغ نداشتم موهایم را شانه کنم. نمی دانم چرا دلم می خواست یکی به من تسلیت بگوید ... به قول راننده آژانس که مرا به حوزه رساند، قیافه ام به صاحب عزا ها بیشتر می آمد. یه تا لباس ، بدون دوربین و قلم و کیف و ورقی که خبرنگارها دارند... آمده بودم برای دوستی که دوستش دارم عزاداری غیر دیپلماتیک کنم.
***
تازه 19 سالم تمام شده بود که اولین نوشته هایم این طرف و آن طرف چاپ می شد. احساس کردم که هم باید برای کیهان بچه ها که نوشتن را از آن آموخته بودم تشکر کنم . هم بگویم که چقدر دوست دارم کار کودکانه بنویسم اما نمی توانم.
هر چه می دانستم را با یک روان نویس بنفش نوشتم و فرستادم برای کیهان بچه ها، یکی دو هفته بعد یک نامه دست نویس به امضای فردی به خانه مان رسید.
فکر نمی کردم فردی همه کاره کیهان بچه ها باشد. چقدر ذوق کردم که مسئول روابط عمومی کیهان بچه ها با ملاحظه همه نامه ام یک نوشته دست نویس برایم پست کرده است.
مدت ها گذشت تا فهمیدم این فردی همان فردی معروف مسئول کیهان بچه ها است. شاید سال ها طول کشید که روی خط نوشتنش متوجه شدم ؛ اصل نوشته ها را خودش نوشته و فقط نامه من را امضا نزده ... از همان موقع خیلی بیشتر دوستش داشتم.
***
امان از دست این خبرنگارها!!!  که خودمان هم خواهی نخواهی جزو آن ها هستیم.
چند چهره شاخص را می شناسند و این قدر ماشاء الله با مطالعه هستند که مطلقا شناختی از همکاران فردی ندارند.
دور فرج الله سلحشور کارگردان و مجید مجیدی فیلمساز و چند مجری تلویزیونی و مسئول های رسمی پر از خبرنگار ریز و درشت است و دور دوستان فردی خالی...
بیچاره ناصر فیض و سعید بیابانکی که به رسم رفاقت برای امیرخان آمده اند ؛ مورد چه سوالاتی قرار می گیرند :
آقا نظرت درباره ی رمان های فردی چیست؟ داستان کوتاهش را خوانده ای؟
***
آن روز برای گزارش شورای عالی ادبیات داستانی بسیج وارد اتاق جلسات دفتری که بعدا تحویل سازمان بسیج هنرمندان گردید ؛ شدم . دیدن آدم هایی که همیشه از لابلای سطور کتاب ها و روزنامه ها دیده بودمشان برای من جالب بود.
آن بالای مجلس امیر خان نشسته بود. تا من را دید و رسولی مرا به او معرفی کرد ... سری تکان داد و گفت: به به آقای دهنادی !
ظاهرا یادداشت ، " بند بازی روی شانه های مک لوهان" درباره ی جلد چندم هری پاتر را خوانده بود و از نقد من خوشش آمده بود . بعدها تا دلتان بخواهد بهانه داشتم برای دیدن یا شنیدن صدای نرم و آهسته و با صفای امیرخان!
جشنواره ادبیات داستانی بسیج
جشنواره داستان انقلاب
و از همه دلی ترش ، جشنواره شهید غنی پور که به آن عشق می ورزید و همه کاره اش بود!
***
دلم نمی خواست هیچ وقت جنازه امیرخان برسد ، با اکراه به در حوزه سری می زدم. دلم می خواست عرض ادب و دست بوسی ام را رانثار دکتر محمدیان – این گوهر ناشناخته ی فرهنگ روزگار ما که روزگارش قرین سلامتی و توفیق باد – نمایم. اول وزیر ارشاد آمد و بعد هم خود امیرخان!
دیدار ما عقب افتاد.کلاس خیلی از تویسنده ها رفتن زیر جنازه نبود.
مشایعت می کردند که اساسا آداب تشییع همین است.
حسین آقا دوربینی هم برای زاویه مناسب دوربین ها چنان به پک و پهلوی ملت می کوبید که یک دانه اش برایم کافی بود که پشت سرش پنهان شوم و بروم زیر تابوت.
ازدحام که زیاد شد و دست ها که می خواست میله را لمس کند ، تابوت هم سنگین تر می شد. لحظه ی خوبی بود . اگر هیچ وقت اجازه نداد دستش را ببوسم – گرچه لایقش بود -  این که اجازه داد روی دوشم باشد هم برایم افتخار داشت.
من بدون کت و شلوار برای عزاداری آماده بودم و کسی هم مرا نمی شناخت. مشکلی نبود که بلندبگویم :
به عزت و شرف لا اله الا الله
***
آن روز سنگینی مرگ را در نگاه امیرخان دیدم.
با این حال کم نگذاشت و خوب جواب من را داد.2 ساعت گپ زدیم ... می گفت مرگ را حس می کند.
می گفت حسرت می خورم که به جبهه نرفتم
می گفت زیادتر به شهدا فکر می کند
***
یک ساعت همه ایستاده سخنرانی گوش کردند.
آن هم چه همه ای؟
فلان نویسنده ای که با سه سکه طلا یک ربع برای سخنرانی به فرهنگسرای ما نمی آید . یا فلا کارگردان که یک عکس غیر مجاز از او گرفتن فلان قدر جریمه دارد.
همه ایستاده بودند.
مومنی نمی توانست خودش را آن بالا نگه دارد. گرچه کت شلوار پوشیده بود. گاهی بغض می کرد و گریه!
مجری هم همین حال را داشت.
پیامک از دفتر آقا آمد. مهر تایید امام امت هم رفت روی پرونده ی امیرخان! نوش جانش . حقش بود.
میت روی زمین بود و فردی به حال تماشا و عکس های زیبایی در حال احتزار
دکتر محمدیان با خواندن آیه ای که در جواب تفالش به قرآن کریم آمده بود . دلم را به شور انداخت. خدایا چه کسی فوت کرده؟
تتنزل علیهم الملائکه....
امیرخان خوش به حالت!

***
همه فکر می کردند که هم رزم حبیب بوده!
اهل روی و ریا نبود. می گفت اصلا جبهه نرفته . اما جبهه ها را بهتر از جبهه رفته ها بو کرده بود.
امیر فردی ، هنرش دوستی با حبیب نبود. او حبیب ها را تربیت کرده بود.می گفت : جبیب را در سیزده متری حاجیان در آغوش مادرش دیده است.
هنوز هم سیزده متری را ول نکرده بود. کنار سینما جی در خانه پدری زندگی می کرد. باید رفته باشی در مسجد جوادالائمه (ع) تا متوجه شوی معلم 81 شهید بودن چه حالی دارد ؟
***
مداح که روضه خواند.ترکیدم .
نیامده بودم دیپلماتیک گریه کنم.
چشمانم سوخت تا پریشان شدم.شدم مثل آقا رضا امیرخانی که جلوی درب مردم را برای اتوبوس ها بدرقه می کرد و رنگش پریده بود.
آن روز ، نتوانستم به بهشت زهرا(س) بروم.مثل خیابان حافظ، از بس که گرفته بودم.