به نام خدا

1.      جناب آقای علیانی ، حضرت عالی به بیانی در نقش سر ویراستار یا سرپرست نویسندگان بسیاری از مجموعه های داستانی و خاطره ای دفاع مقدس از معماران زبان و ادبیات رایج این عرصه در مجموعه روایت فتح بودید. به عنوان سوال ابتدائی میخواستم از زبان خودتان بیان نمائید که مبانی ادبی این نوع روایت که در مجموعه هایی مانند روزگاران و ... چه بود و چگونه به این نوع روایت که سابقه چندانی در ادبیات داستانی ایرانی نداشت رسیدید؟

آقای دهنادی عزیز؛ بیایید همین اول سنگ‌هامان را وا بکنیم. شما آدم فهمیده، مودب، نجیب و مهربانی هستید. اما در همین سوالتان این صفت‌های خوبْ شما را به اغراق گفتن کشانده. اغراق و گزافه حتی اگر حاصل صفات خوب شما باشد خودش قطعا خوب نیست. من کورش علیانی هستم. به عنوان ویراستار وارد مجموعه‌ی انتشاراتی وابسته به موسسه‌ی روایت فتح شدم. بعد اندک اندک جلوتر رفتم. نوشتم، مشاور کتاب شدم، دبیر مجموعه شدم و نهایتا سرویراستار یا به قول رایج در آن روزهای موسسه مسئول امور کتاب شدم. «جناب» و «حضرت عالی» و «از معماران» و این حرف‌ها به من نمی‌آید. بگذاریمشان کنارشان بگذاریم.

اما درباره‌ی این که «مبانی ادبی» این نوع روایت چه بود، الان مختصر می‌گویم که مبانی این نوع نوشتن «ادبی نبودن» است و امیدوارم بعد در طول همین صحبتمان فرصت بشود این ادبی نبودن را بیشتر باز کنم و شرح و بسط بدهم. یک چیز دیگر هم پرسیدید: «چه‌گونه به این نوع روایت که سابقه‌ی چندانی هم در ادبیات داستانی ایران نداشت» رسیدیم. من اول از شما می‌پرسم مگر ما در ایران و در سابقه‌ی زبان فارسی چیزی که به آن ادبیات داستانی بگوییم داشته‌ایم؟ داستان‌ها را اغلب در قالب‌های شعری بیان می‌کرده‌اند. جز داستان‌های بسیار کوتاه که به‌شان می‌گویند حکایت و اتفاقا اگر نگاه کنید می‌بینید زبانی که شما درباره‌اش پرسیده‌اید تا حد زیادی بی این که زور بزند یا اصلا این روند خودآگاه باشد شبیه به زبان حکایت در ادبیات کلاسیک فارسی است.

حالا این که چه‌گونه رسیدیم. راستش این که بگوییم ما رسیدیم اصلا ادعای گزافی است. آن دو بیت را شنیده‌اید که می‌گوید

گر مرد رهی میان خون باید رفت

از پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس

خود راه بگویدت که چون باید رفت

ما که اهل خون و سرنگون نبودیم، بیت اول را رها کردیم. اما بیت دوم را محکم گرفتیم. کار را شروع کردیم، سوال بی‌جا نپرسیدیم و گوش‌هامان را به اندازه‌ی دنیا باز کردیم تا هر چه خود راه به ما می‌گوید یاد بگیریم. من امروز بعد از یک و نیم دهه می‌توانم با تجربه و مطالعه برای شما توضیح بدهم که چه شد، اما آن روزها ما این چه شد یا اگر با موقعیت آن روز بگویم چه خواهد شد را نمی‌دیدیم. ما می‌نوشتیم و بعد نوشته را با محک مخاطب می‌سنجیدیم. اولین مخاطب هم خود ما بودیم. من خاطرم هست ماه‌ها من پنج خاطره را می‌نوشتم و باز بازنویسی می‌کردم تا بالاخره این پنج خاطره طوری شدند که می‌شد خواندشان و خجالت نکشید. مثل الان نبود که طرف در سی ثانیه یک صفحه مطلب تولید می‌کند و گمان هم می‌کند خدمت کرده. آن خشت بُوّد که پر توان زد. بعد از چند ماه این پنج خاطره را گذاشتیم کنار هم، دیدیم ویژگی‌های مشترکی دارند. همه خیلی کوتاه هستند؛ از خاطره‌های چند صفحه‌ای به خاطره‌های زیر یک صفحه تبدیل شده‌اند. از جزئیات غیر لازم خالی هستند. شرح نظامی عملیات نیستند. همه یک چیز بودند، شرح حضور یک انسان در میانه‌ی معرکه. انسانی با مختصات رزمنده‌ی ایرانی دفاع مقدس و معرکه‌ای با مختصات دفاع مقدس.

فرض کنید برادری دارید که در جنگ شهید شده. حالا آمده‌اند به شما می‌گویند (خیال است دیگر) شب عملیات یک ضبط صوت خیلی ظریف همراه او بوده و تمام مدت روشن بوده و او همین طور که می‌جنگیده تمام چیزهایی را که می‌دیده  و می‌شنیده روی آن نوار ضبط می‌کرده. متاسفانه نوار هم تا چند ثانیه قبل از اصابت نهایی را ضبط کرده و بعد تمام شده است. حالا می‌خواهید بشنویدش. به گمان شما جمله‌های این نوار چه قدر شبیه خاطره‌گویی‌های بعدی همرزمان همین برادر شهید خواهند بود؟

او جمله‌های بلند استفاده می‌کند یا کوتاه؟ او در توصیف آدم‌ها طوری حرف می‌زده که انگار از پیش می‌دیده که کی شهید خواهد شد و کی نه؟

شهید آوینی توی یکی از مقالاتش درباره‌ی گزارشگران تلویزیونی جنگ نوشته. گمان کنم خوب است تمام کسانی که امروز می‌خواهند از جنگ خاطره بگویند یا بشنوند آن مطلب را یک بار بخوانند. در مقام آسیب‌شناسی در دو پاراگراف چیزهای خوبی را نشان داده. طبیعی هم هست. خودش توانسته بود به شیوه‌ی صحیحی از روایت تلویزیونی جنگ برسد و می‌توانست آسیب‌های آن شیوه‌ی خام را ببیند.

ما سعی کردیم یک روایت کاغذی پیدا کنیم که بیشتر شبیه روایت فتح مرتضی آوینی باشد تا شبیه روایت‌های هرشبه‌ی گزارشگران جنگی تلویزیون.

2.      اگر بخواهید بین روایت ما از جنگ و روایت ملت های دیگر از جنگ خودشان تفاوت های زبانی و روایی قائل شوید این تفاوت ها چیستند و از کجا آمده اند؟

انگار کلا در این گفت‌وگو من بنای بدقلقی دارم. می‌خواهم الان از شما بپرسم چرا بخواهم چنین تفاوتی قائل شوم؟ تفاوت یا هست یا نیست، نیازی به قائل شدن من ندارد. این اصلا انگار بیماری بدی است که دامن ما را گرفته و خودمان هم باورمان شده که اگر «قائل» به چیزی بشویم، لابد دیگر لازم نیست دلیلی برای این «قائل بودن»مان بیاوریم و می‌توانیم راجع به «بعد»ش حرف بزنیم.

اما برگردیم به سوال شما، این تفاوت، اگر باشد از کجا است؟ یا از راوی است، یا از چیزی که راوی روایتش می‌کند. فرق یا بین خود من راوی با راوی روس و اسپانیایی و بولیویایی و ژاپنی و چینی و آمریکایی و الجزایری است، یا بین جنگ ما با جنگ آن‌ها است. هر دوی این‌ها اثر دارند. اثر جدی‌ای هم دارند. زبان روایت ما هم از فرهنگمان متأثر است، هم از چیزی که روایتش می‌کنیم. نمی‌دانم الان توانستم حرفم را درست بگویم یا نه. ذهن ما، زبان ما و جهان ما روی هم اثر می‌گذارند. اثر ذهن و زبان هم مستقیم است هم متقابل، یعنی زبان مستقیما روی ذهن اثر می‌گذارد. من مطلبی نوشته بودم که «خون» و «ایستادن» در فارسی و “blood” و “stay”در انگلیسی ظاهرا هم معنا هستند اما خیلی فرق دارند. من وقتی می‌گویم خون، کنارش یاد «قیام» می‌افتم. انگلیسی زبان وقتی می‌گوید “blood” کنارش یاد “accident” و “hospital” می‌افتد. من می‌گویم «ایستادن» و پشت سرش ناخودآگاه «در برابر ظلم» یادم می‌افتد. انگلیسی می‌گوید “standing” و یاد “subway” و “bus” می‌افتد. این فرق دو زبان است که روی ذهن من و انگلیسی‌زبان اثر مستقیم می‌گذارد. برعکس، ذهن هم روی زبان اثر می‌گذارد. تا زمان مشروطیت «ملت» در فارسی و عربی هم معنا بود و معنای دین می‌داد. از مشروطیت به این طرف، مفهوم مردم را که جدی گرفتند و دیگر رعیت (گوسفند، گله) ندیدنشان، برایش یک واژه‌ی آبرومند پیدا کردند و «ملت» در فارسی کم‌کم معنای مردم گرفت، همان‌طور که در متن سوال شما هم «ملت» همین معنا را دارد. این تأثیرهای میان ذهن و زبان بود، جهان اما ماجرای دیگری دارد. جهان روی این دو اثر مستقیم دارد، اما مستقیم از این دو اثر نمی‌گیرد. شما هر چه بنویسید و بگویید، کوه دریا نمی‌شود. اگر بشود اثر زبان شما نیست، اثر نیروهای طبیعی، انسانی یا ماورای طبیعی‌ای است که زبان شما آن‌ها را به حرکت ترغیب می‌کند. شما هر چه قدر هم که ذهنتان را مشغول امری از امور جهان بکنید، با این کار آن چیز تغییری نخواهد کرد. مگر این که خودتان آستین بالا بزنید یا باز دیگران را ترغیب کنید که یک تغییری ایجاد کنند. اما این ترغیب هست و جدی هم هست. حالا ما اگر کارها را از مجرای خودش انجام بدهیم، اوضاع این شکلی می‌شود که عرض کردم. یعنی ذهن و زبان اثر مستقیم و متقابل روی هم می‌گذارند، جهان اثر مستقیم روی این دو می‌گذارد، اما این دو از دو مجرای عمل و ترغیب که هر کدام خودش روش‌ها و آدابی دارد روی جهان اثر می‌گذارند. اگر مجرای کارها را به رسمیت نشناسیم، می‌شود همان چیزی که اول جوابم به این سوال به شما ایراد گرفتم، خیال می‌کنیم که با قائل بودن ما اوضاع جهان عوض خواهد شد و در اثر این خیال باطل به فلاکتی دچار می‌شویم که خلاص شدن ازش بسیار مشکل و گاه ناممکن است، چون مثل اعتیاد دائم خودش را تشدید می‌کند و مثل سرطان همه جا پخش می‌شود و تا جانمان را نگیرد دست از سرمان برنمی‌دارد.

این را هم بگویم که الان این مثال‌هایی که من زدم، اغلب در حوزه‌ی واژگان بود که بتوانم راحت نشانشان بدهم، اما راستش در بررسی زبان باید به این نکته توجه کنیم که واژگان سطحی‌ترین لایه‌ی زبان است و کم‌اثرترین آن. لایه‌های زیرین‌تر مانند صرف و نحو و معنا و منظور و باهم‌آیی‌ها و گفتمان و امثالهم آثار عمیق‌تری دارند، اما به این راحتی دیده نمی‌شوند.

خب، برای بار سوم برویم سراغ سوال شما، تفاوت زبان روایت ملت ما و ملت‌های دیگر از جنگ چی بود و از کجا آمده بود؟ تا الان به قسمت دوم جواب دادم. تفاوت از سه چیز بود: اول جهان‌های ما (در این‌جا جنگ‌های ما)؛ دوم ذهن‌های ما (که فرهنگ یکی از بارزترین عناصر آن است) و سوم زبان‌های ما. از این سه تفاوت که بگذریم، بقیه‌ی چیزها عین هم است. همه‌ی ما انسان‌هایی هستیم به قول مرحوم پدربزرگ من یک سر و دو گوش. این شباهت ظاهر تنها نیست. شباهت باطن هم هست. همه از یک خمیره هستیم. این گونه‌گونه بودن و قوم و قبیله و نژاد و ملت برای شناسایی است، کارت شناسایی جوامع است. ارزش دیگری ندارد. این حرف‌های خوش آب و رنگ راجع به مأموریت تاریخی ما ایرانیان و فلان و بهمان، حرف‌های بی‌معنایی است. شما در گفتار اسلام و تشیع و عقلا از این خاصه‌خرجی‌ها و مأموریت‌های تاریخی اقوام و ملل نمی‌بینید؛ در گفتار هیتلر چرا، در گفتار مائو چرا. حالا انسان ایرانی سال ۵۹ تا ۶۷ و انسان دیگر در زمان دیگر توی موقعیت جنگ هستند. هر دو جانشان را دوست دارند. غریزه‌ی خوددوستی در همه‌ی ما هست. خانواده و آسایش و دیگر چیزها را هم دوست دارند. این هم در همه هست. نه ایرانی نه عراقی نه روس نه ژاپنی، هیچ کدام دوست ندارند زن و زندگی و فرزند و خانه و اموالشان را رها کنند بروند در بیابان قفر تیر بخورند. هر دو هم علاقه به ارزش‌های برتر را می‌فهمند. جنگیدن برای ارزش‌های برتر قبل از ما هم بوده. مردم برای حفظ آزادی‌هاشان، حفظ استقلال و امنیت و تمامیت ارضیشان، برای حفظ اخلاق، برای آزاد کردن ملت‌های دربند دیگر جنگیده‌اند. جانشان را که دوستش هم داشته‌اند فدا کرده‌اند. در دوران جنگ‌های داخلی اسپانیا از سرتاسر دنیا کسانی رفته‌اند و علیه فرانکو و دیکتاتوریش جنگیده‌اند. خیلیشان زن و زندگی هم داشتند و رفتند. اوریانا فالاچی اهل جنگ نبود، اما هر جا جنگ بود او هم بی‌واهمه می‌رفت آنجا چون می‌خواست صداهاییرا که در هیاهوی رسانه‌های جریان اصلی خاموش‌شده بودند به گوش جهان برساند. پس فداکاری و ایثار هم فرق ما و آن‌ها نبوده. من فقط می‌خواهم روی یک فرق انگشت بگذارم. آن فرقْ فرقی است که گفتنش حتی آسان نیست. ممکن است کسی که می‌شنود در جا متوجهش نشود. آن مصرع معروف می‌گوید «پایان شب سیه سپید است» اما قرآن گفته است «ان مع العسر یسرا». این دو دیدگاه است. یکی می‌گوید پایان شب صبح است، آن یکی می‌گوید آسانی در دل سختی است. یکی می‌گوید خیر نتیجه‌ی مبارزه با شر است، آن یکی می‌گوید خیر توی مبارزه با شر است، جزئش است، توی دلش است. آن که علیه یک ستمگری می‌جنگد، وقتی جان می‌دهد، خوشحال است که بعد از او روزگار بهتری می‌رسد. اما آن که شهید می‌شود، اولین و گاهی اصلی‌ترین حاصل جهادش همان شهادتش است. کسانی که این را می‌بینند و نمی‌فهمند، ناچار افسانه می‌بافند که این‌ها را با وعده‌ی هفتاد حور بهشتی اغوا کرده‌اند. راحت می‌شود فهمید که این‌طورها هم نیست. ما از اسیران القاعده زیاد گزارش دیده و خوانده‌ایم که توی اسارت آمریکایی‌ها گفته‌اند با وعده‌ی حور و این حرف‌ها پا به میدان گذاشته بودند و حالا بین ابوغریب و گوانتانامویی که آخرش بهشت حوران باشد و زندگی عادیشان زندگی عادی بدون حور را ترجیح می‌دهند. اما از اسیران ایرانی در اردوگاه‌های عراق نه کسی از وسوسه‌ی حوریان چیزی گفت، نه از این که دیگر حوری نمی‌خواهد.

تفاوت به همین باریکی و به همین جدیت بوده. تفاوتی که بیش از هر چیز ناشی از نگاه و فرهنگ ما است نه چیز دیگر. به همین دلیل روایت خوب جنگ، از لحاظ ساختار زبانی، چه در زبان نویسنده‌ی ایرانی، چه در زبان همینگوی یک جور است. در این زبان به لحاظ شکلی جمله‌ها کوتاه و گویا هستند. صفت و قید بسیار کم کاربرد است. مصدر و اسم مصدر و حاصل مصدر هم همین‌طور. در محتوا هم تعارفی در کار نیست. همه چیز صریح و بی لفافه است. در احوال آدم‌های در جنگ هم آن‌ها معمولا دو نوع دغدغه دارند، دغدغه‌ی ارزش‌های عالی و دغدغه‌ی بهره‌مندی‌های شخصیشان. همه دلشان برای خانواده‌شان تنگ می‌شود و همه از وحشی‌گری رنج می‌کشند. این توصیف کوتاه زبان جنگ بود، بعد از یک مقدمه‌ی طولانی.

گمان من این است که بستن هر پیرایه‌ای به این زبان به قصد پربارتر کردن این زبان، عملا جز ناتوان کردنش کاری نمی‌کند. ما اگر دنبال حقه‌بازی باشیم و دنبال جایزه‌ی جشنواره‌های روزافزونی که گاهی داورانشان از موضوع نوشتن همان‌قدر می‌دانند که از راندن کشتی، البته می‌توانیم با این زبان پیرایه‌بسته و حناکرده موفق شویم جایزه پشت جایزه ببریم و کتاب‌هامان را به چاپ فلانم و بهمانم برسانیم. اما اگر بنایمان بر این باشد که آنچه بوده را بگوییم و با بهترین بیان ممکن بگوییم، آن وقت باید از این وسوسه‌ها پرهیز کنیم. آن وقت راه باریک می‌شود. کار سخت می‌شود. هزینه زیاد می‌شود. تقدیر نه که نباشد اما کم می‌شود و گاه حتی ماجراهایی دیگر میان می‌آید. کام خواننده را تلخ نکنیم.

 

3.      با توجه به عنایت ویژه تان به امر زبان شناسی چه ظرفیت های باقی مانده ای در حوزه زبانی وجود دارد که می تواند به انتقال مفاهیم ارزشی اعم از دینی و دفاع مقدسی کمک نماید؟

من یک دانشجوی زبان‌شناسی هستم. همین و نه بیش. البته بیش از پانزده سال است که به زبان‌شناسی علاقه دارم و درباره‌اش مرتب خوانده‌ام. برای این که ایرادم را به سوال سوم شما بگیرم (دیگر باید به ایرادگیری من عادت کرده باشید. نه؟) باید مقدمه‌ای بتراشم. به خاطراتتان رجوع کنید. گاه زوج جوان تازه به خانه‌ی مشترک رفته‌ای شما را یک وعده شام یا ناهار به منزلشان دعوت کرده‌اند. خیلی از نوعروس‌ها غذایی پیش شما می‌گذارند که این خصوصیات را دارد:

·        بوها و طعم‌های آشکار دارد؛ مثلا اگر روغن حیوانی دارد آن قدر دارد که قبل از غذا بویش به سفره می‌رسد.

·        رنگ‌های آشکار و درخشان دارد؛ رنگ زعفران فراوان غذای نوعروسان گاه از زرد به نارنجی و سرخ می‌زند.

·        اجزای بسیار دارد؛ چند جور خورش و ماست و ترشی و سبزی و دو سه جور سالاد و دسر و سوپ و پیش‌غذا و ...

اما همان نوعروس چند سال بعد که آشپزتر شود و اعتماد به نفسش بیشتر و دانشش هم (البته اگر بشود، بعضی هم از گذشت روزگار هیچ نمی‌آموزند)، دیگر چنین خبطی نمی‌کند. همه چیز را به جا و به اندازه مصرف می‌کند و بعضی چیزهای اضافه را اصلا حذف می‌کند.

عرض من این است که ظرفیت نشکفته‌ی زبانی ما این است که بی‌ظرفیتیمان را کنار بگذاریم. کتاب نوشتن آتش‌بازی شب سال نوی چینی نیست که هر گوشه‌اش فشفشه‌ای هوا کنیم. این همه صنایع ادبی و تصویرهای شاعرانه و امثالهم که از منابع مختلف قیچی می‌کنیم و به زور توی کتاب جنگ می‌چپانیم باید برگردند همان‌جاها که بوده‌اند. کتاب جنگ نه منشئات قائم‌مقام فراهانی است، نه نامه‌نگاری اداری است، نه قطع‌نامه است، نه شعر سهراب سپهری است، نه فیلم هندی است، نه مجلس وعظ و خطابه است. این‌ها هر کدام در جای خودشان می‌توانند چیز خوبی باشند، اما کتابی که موضوعش جنگ باشد زبان خودش را دارد. حواستان باشد دارم راجع به زبان حرف می‌زنم. کسی نگوید فلانی جنگ را از وعظ و خطابه و سیاست جدا کرد. خیر. زبانشان را جدا کردم. آن را هم من جدا نکردم. ذاتا جدا است.

اینجا دوباره برگشتیم به آن عرض اولم درباره‌ی «ادبی نبودن». کاش الان دیگر بعد از این همه روده‌درازی منظورم از «ادبی نبودن» روشن شده باشد.

4.      معروف است که در کنار توجه سخت گیرانه به مسائل نوشتاری کتاب شما به موضوع پخش و ارائه آن نیز نظر می کنید به طور مثال جناب عالی یکی از کسانی هستید که در همان مقطع همکاری با موسسه روایت فتح به شدت از هدیه دادن کتاب و محصولات ارزشی انتقاد و جلوگیری می کردید، می خواهیم بدانیم در حیطه تولد و ارائه ی کارهای معنوی و مفهومی به جز آفت های زبانی و چالش های روایی چه عواملی را دخیل می دانید؟

این سوال چاله‌ی بزرگی است که پیش پای من کنده‌اید. من تلاش می‌کنم که تویش نیفتم. این که کسی ماست‌بند خوبی باشد دلیل نمی‌شود که بتواند درباره‌ی سیستم توزیع شیر رایانه‌ای هم نظر تخصصی بدهد. من فقط یک چیز می‌گفتم و هنوز هم روی حرفم هستم. اگر من برای چیزی زحمت کشیدم، دوست ندارم بثمن بخس یا بلاثمن زیر دست و پا بریزندش. هم به من توهین می‌شود هم به آن کار. کتاب می‌نویسیم و چاپ می‌کنیم که مردم بخوانند. نه هدیه بدهیم و ببرند خانه‌شان و از راه که رسیدند پرتش کنند یک گوشه و بعد هم در یک اسباب‌کشی‌ای اول برش دارند و جلدش را نگاه کنند و بعد بگذارندش کنار کوچه. یا مثلا یک جماعت بالای بیست نفر ماه‌ها تلاش کنند و یک کتاب ظاهرا کوچک تولید کنند، بعد یک نفر خودخواه بی‌عرضه‌ی پرمدعا بیاید آن کتاب را بگذارد روی سایتش و وقتی به‌ش تذکر بدهی که «این کار دزدی است»، لب و لوچه‌اش را آویزان کند و بگوید «شما توهین می‌کنید» و« مگر شما برای خدا کار نمی‌کنید؟»

حالا من محضا لله کار کنم. تو مگر وکیل وصی و صاحب اختیار خدا هستی که به خودت اجازه می‌دهی حاصل کاری را که من برای خدا کردم غارت کنی؟

پس چیزی که من گفتم چیز واضحی درباره‌ی حقوق مولف و حقوق اثر بود با این تبصره که من حفظ احترام اثر را هم جزو حقوق معنوی اثر و مولف می‌دانم و زیر دست و پا ریختن بلاثمن اثر را نقض این احترام. اما آسیب‌شناسی و این حرف‌ها که گفتید، نمی‌دانم. این چیزها را بلد نیستم. سعی هم می‌کنم درباره‌ی چیزی که بلد نیستم حرف نزنم. هر چند می‌دانیم و می‌بینیم که این روزها داستان برعکس است. آدم‌ها هر چه به موضوع صحبتشان ناآگاه‌تر باشنددهانشان را بازتر می‌کنند. عصبانی‌تر می‌شوم اگر بخواهم وارد مصادیق شوم و شما هم نمی‌توانید منتشر کنید. پس، از این هم بگذریم.

5.      علاج دردهای زیاد حوزه تولید و انتشار کتب و محصولات فرهنگی ارزش مدار از نظر شما در کجاست؟

من همه جای عالم و همه‌ی مباحث را نمی‌شناسم (چه اعتراف متواضعانه‌ای). اما به جد می‌گویم در حوزه‌هایی که من در عمر اندکم درباره‌شان دانسته‌ام یک اصل همیشه صادق بوده و آن «اصل تخیلی بودن حجر الفلاسفه» است. زمانی گمان می‌کرده‌اند چیزی هست به اسم کیمیا یا حجرالفلاسفه یا اکسیر اعظم یا کبریت احمر که علاج همه‌ی دردها است. در حیطه‌هایی که من دیده‌ام و شناخته‌ام چنین چیزی وجود ندارد. گاهی حتی یک درد هم یک دوا ندارد. اگر با یک پزشک صحبت کنید به شما می‌گوید که یک درد ساده مثل سردرد گاه می‌تواند بیش از ده علت مختلف داشته باشد و هر کدام مداوایی سوای آن دیگری می‌خواهند. علاج همه‌ی دردها همین است که این خیال علاج همه‌ی دردها را کنار بگذاریم. منظم فکر کنیم. دردها را از هم جدا کنیم. هر کدام را در جای خودش با دقت بررسی کنیم و درمانی برایش بیابیم. در اجرای همان درمان هم هوشیار باشیم. اگر درمانمان راه به ترکستان برد، به جای کشتن بیمار، دوباره بررسی کنیم و خطایمان را بیابیم و شیوه‌ی مداوای مناسب‌تر پیدا کنیم.

یک نکته هم در این سوال شما هست که شایان توجه است. «دردهای زیاد حوزه‌ی تولید و انتشار کتب و محصولات فرهنگی ارزش‌مدار» در فرض سوال شما است. بد نیست به این فکر کنیم که چرا این فرض سوال است. اگر فرض خطایی است، چرا فرض خطا به چشم ما نه تنها صحیح بلکه بدیهی آمده و اگر فرض درست است، چرا این همه درد که می‌گویید یک جا دور هم جمع شده‌اند؟

6.      سوالی که شاید مرسوم است اول پرسیده شود ولی تعمدا پرسش آن را به آخر وانهادیم ، آن که به عقیده شما جریان تولید کتاب ر عرصه ی مقاومت اولا در مقایسه با سایر عرصه های کتابی کشور را چگونه ارزیابی می کنید و به نظر شما به رویش ها و ریزش هایی که در این دوره های کاری با آن روبرو بودیم و هستیم به کجا می رویم.

شما از چند ناشر عمده‌ی مقاومت و دفاع مقدس آمار کتاب‌هایشان را به تفکیک سال بگیرید و کنار همین مصاحبه به عنوان ضمیمه منتشر کنید، آمار کتاب‌های مثلا تاریخ را هم بگیرید. پیش‌بینی من این است که می‌بینید در کمیت کتاب‌های دفاع و مقاومت اصلا نه تنها چیزی کم نداریم، که در وضعی شبیه ترکیدگی هستیم. در مورد کیفیت من نمی‌توانم نظر بدهم. نظر من هیچ خوش‌بینانه نیست. این همه کتاب اگر کیفیت مناسبی داشتند، شما از آن همه درد نمی‌گفتید. این همه کتاب اگر کیفیت مناسبی داشتند، روزگار ما روزگاری دیگر بود. مثالی بزنم. من کمی شهید آوینی را بعد از شهادتش و از خلال آثارش می‌شناسم. ویراستار چند کتاب از او بوده‌ام و گمان کنم نوع نگاه و افق دید او را می‌شناسم و می‌فهمم. گمان نمی‌کنم این عنوان لوس دل‌نوشته را که این روزها خیلی هم رایج شده به ضرب چوب هم می‌توانستید به او بقبولانید. آدم دقیقی بود و بارها در مطالبش می‌بینید که این جعل عنوان‌های بی حساب و کتاب را بی هیچ ملاحظه‌ای زیر آتش گرفته. همین پریروز در کتاب‌فروشی‌ای در میدان انقلاب دیدم آقای جوانی جوان که می‌گویم حدود بیست، بیست و پنج ساله آمده بود و می‌پرسید «از دل‌نوشته‌های شهید آوینی کتابی ندارید؟» یعنی فرضش این است که آوینی دل‌نوشته دارد، آن هم به حجم کتاب، به همین عنوان هم چاپ شده، حالا هم لابد می‌خواست بخرد ببرد توی وبلاگش تایپ کند. اگر وضع آوینی به عنوان چهره‌ی شاخص فرهنگ دفاع مقدس این باشد، از دیگران چه می‌توان گفت؟ اما گفتم این نگاه بدبینانه‌ی من است. معمولا در چهل سال زندگیم دیده‌ام که واقعیت به قدر نگاه من بد نیست.

باتشکر و تقدیر

محمد صادق دهنادی