یک شعر کمی قدیمی
تا به يادت در شب قدري چو دي
نامه ها در دل نوشتم نامهها
بال زد دل آسمانها را شكافت
مي چكيد از آسمان خونابه ها
كاروان عقل اين داناي شهر
ايستاده،پاي در گل ناقهها
برق چشمت، قلب محزونش شكافت(دريد)
مست خلق،از يادها شد نافهها
بوي عطر و سرخيِّ خون دلش
كردشهر دود،باغ لالهها
3بامداد 13/5/81
+ نوشته شده در ۱۳۸۵/۱۰/۲۰ ساعت ۹ ب.ظ توسط محمد صادق دهنادی
|